نیمی از عمر را به تمسخر آنچه دیگران به آن اعتقاد دارند می گذرانیم
نیمی دیگر را در اعتقاد به آنچه دیگران به تمسخر می گیرند!
خانه تاریک، شهر تاریک و شعرهای نگفته ام تاریک
باخودم فکر می کنم چه کسی از سرم فکر ماه را برداشت؟
یک گوشه دلگیر از خودش تنهاست ، خاموش است!
مثل همیشه در دلش غوغاست ، خاموش است
آتش نزن اینقدر قلبش را! رهایش کن
آتشفشانی را که مدت هاست خاموش است
دلتنگی اش مثل غرورتخت جمشید است
بااینکه سفت و سخت پابرجاست، خاموش است
دیگر گذشت از روزهای پرهیاهویش
حالا که با اجبار در دنیاست، خاموش است
خفاش ها حالا مجال پرزدن دارند
هرجا چراغی هم اگر پیداست خاموش است
من از سیاهی های این کابوس می ترسم!
برگرد با دست خودت یک شمع روشن کن
مدتیه که صدام خاموشه
دوستی هام خاموشه
شعرام خاموش تر!
گاهی فکر می کنم اگه آدم گرمای خورشید رو روی گونه هاش حس کرده باشه و
زیرنورش قدم زده باشه می تونه راضی شه به سرکردن با یه تاریکی عمیق؟!
...
پ.ن :
ندارد!